خلاصهای از داستان بیلی هیچی از خدا نمیخواست جز اینکه بتونه یه خونۀ قدیمی چوبیرو به یه مغازۀ عالی تبدیل کنه، حالا تصور کنین وقتی دید تو خونه یه زرافه و یه پلیکان و یه میمون دارن زندگی میکنن چه حالی شد! تازه اون سه تا یه شرکت هم واسه خودشون درست کرده بودن! اونم یه شرکت شیشه پاککنی بدون احتیاج به بالابر و نردبون! (خب معلومه وقتی یه زرافه داری دیگه چه احتیاجی به نردبون هست؟) خلاصه اونا با هم دوست میشن و بعدش بیلی با پولدارترین آدم اون اطراف آشنا میشه، خب دیگه گمونم حالا بیلی قراره به آرزوش برسه دیگه، درسته؟ یعنی میگید نمیرسه؟ ...
دیدگاه ها
در اين بخش نظری ثبت نشده است.
نظرات کاربران
دیدگاه خود را ثبت نمایید.