کاتارینا در برابر پنجره ای که کرکره های آن افتاده تا آفتاب وارد اتاق نشود،نشسته و گذشته خود را بهخاطر میآورد.با قدرت با مادرش-آن مستبد چکمه پوش-سخن میگوید و حرفهایی را که آن روز بر اثر بی تجربگی نمیتوانست به زبان بیاورد،حالا به او تحویل میدهد.او را متهمم میکند و به تصویر سایه گون پدر میاندیشد که مرگش در تاریکیهای گذشته ذهن او محو شده است...
دیدگاه ها
در اين بخش نظری ثبت نشده است.
نظرات کاربران
دیدگاه خود را ثبت نمایید.