نامو آنقدر حرف زد تا هوا تاریک شد و نسیم شبانگاهی خوشههای ذرت را به خشخش درآورد. دو شبح دیگر زیر نور ستارهها جلو آمدند. چهرهی مادرجوان بود، خیلی جوان! عینا شکل ماسیوتا. دیدن پدر کمی مشکل بود. گاهی به نظر میرسید آنجا ایستاده و گاهی تنها سایهای بود که بی صدا در امتداد نردهها قدم برمیداشت.
دیدگاه ها
در اين بخش نظری ثبت نشده است.
نظرات کاربران
دیدگاه خود را ثبت نمایید.